صدراصدرا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

صدرا نفس مامان و بابا

خاطره روز تولد صدرا

میخوام برات از شب و روز تولدت بگم از شبی که هر وقت بهش فکر میکنم یه لبخند دلنشین گوشه لبم میشینه و اشک شوغ تو چشمام حلقه میبنده از شبی که مادر شدن با بند بند وجودم احساس کردم و دلم میخواد زمان برگرده عقب تا من دوباره اون حس قشنگ احساس کنم و صدای اولین نفست که با گریه ات همراه رو دوباره بشنوم و بگم جونم پسرم مامان جون گریه نکن عزیزم مامان اینجاست. 7 مهر 1391 برا زایمان رفتم بجنورد و خونه مامان اختر اطراق کردیم تا موعد مقرر برسه و شما سالم و بی دردسر دنیا بیای. و هر روز روزها رو به امید اینکه امشب یا فردا دنیا میای میگذروندم چه انتظار دلنشینی بود.بالاخره لحظه موعود فرا رسید اونشب مامان اختر استانبولی  و ذرت (بلال) آبپز شده پخته بود ...
26 مهر 1392

یه اتفاق بد در روز تولدت

درست بامداد 22 مهر 1392 همون ساعتی که پارسال بیدارم کردی و گفتی مامان پاشو بریم بیمارستان وقتش بپرم بغلت درست ساعت 1 بامداد دوباره بیدارم کردی اما این سری شما حالت بد بود نه من دلیلشم این بود که سر شب شام بهت قارچ دادم و شما نتونسته بودی هضم کنی.بمیرم برات نصف شب همش رو پتو پس آوردی چشای نازت بسته بود و موقع غلت زدن بالا آوردی بغلت کردم و بردمت آشپزخونه بهت عرق نعنا دادم اونقدر آروم و مظلوم بودی که جیگرم کباب شد 4 الی 5 بار دیگه هم پس آوردی عرق نعنا حسابی معده ات شستشو داد با بابایی بردیمت بیمارستان بهت آمپول ضد تهوع زدن ساعت 3 صبح رسیدیم خونه ولی نه من نه بابایی درست و درمون نتونستیم بخوابیم.از مدرسه که اومدم حالت خیلی خوب بود بهت کته با ما...
26 مهر 1392

شرمنده

شرمنده پسرم که نتونستم زودتر از این پست تولدت بزارم.خودت که شاهد بودی چقدر این هفته خسته بودم از بیخوابی شبانه گرفته تا خستگی مدرسه و استرس گرفتن یه جشن تولد خوب برا شما. تولدت مبارک ...
26 مهر 1392

باز آمد بوی ماه مهر بوی بازیهای راه مدرسه

این روزا با شروع مدرسه ها برنامه روزانه زندگیمون تغییر کرده ساعت 6:20 صبح بیدار میشم غذا رو داخل آرام پز درست میکنم و ساعت 7 شما رو میبریم پیش مامان فریده.ظهر هم ساعت 1:30 میرسم خونه مامان جون. وقتی من میبینی میای پیشم وشیر میخوای حتی یه دقیقه هم تحمل نداری تا من لباسام دربیارم.خدا رو شکر گریه نمی کنی و از این که پیش مامان جون هستی خیالم راحت.چفدر زود یک سال گذشت سال پیش تو همچین روزایی حال هوامون یه جور دیگه بود خوشحال از اینکه یه فرد جدید داره وارد خانواده میشه پارسال از همون روز اول مرخصی گرفتم و برا خودمون خوش بودیم ، حالا بعد از حدود یه سال خوردن و خوابیدن و حقوق مفت گرفتن باید برم سر کلاس اونم مدرسه ابتدایی.من نزدیک دو سال از محیط ابتد...
3 مهر 1392

یک روز بد و خسته کننده

سلام گلگلکم دیروز بردمت آزمایشگاه تا دوباره اون آزمایش کذایی رو بدی آزمایشی که ازش متنفرم چون خونت غلیظ و هر سری که میخوان ازت نمونه بگیرن خیلی اذیت میشی اول به دستت سوزن زدن اونقدر دستت فشار دادن که کبود شد و همون یه ذره نمونه ای هم که ازت گرفتن لخته شد دوباره باید یه جای دیگه از بدنت سوراخ میکردن مثل اینکه باید قبل نمونه گیری بهشون بگم لطفا از همون اول از بازوی راستش نمونه بگیرین الکی بچم سوراخ سوراخ نکنین از بس گریه کردی به هق هق افتادی همش دستت سمتم دراز میکردی که بغلت کنم ولی چه کنم مامانی مجبورم اینجور مواقع پا روی دلم بزارم و بشم یه مامان سنگدل فقط میتونستم دستت بوس کنم و نوازشت کنم اما شما آروم نمیشدی و دلت میخواست زودتر از اتاق ببرم...
3 مهر 1392
1